مؤلف انجمن آرا گوید: بمعنی سیخ کباب نوشته اند، ظن غالب مؤلف آن است که باب زن در اصل لغت تاب زن بوده و به تصحیف باب زن شده چه باب زن با سیخ کباب و آتش مناسبتی ندارد و تاب زن به این معنی انسب است. زیرا که تاب چنانکه گذشت بمعنی آتش وفروغ و گرمی و روشنی و تف و تاب مترادفند و دیگر تاب مرادف پیچ و چرخ و گردش است و بهمه این معانی تاب زن با سیخ کباب انسب است چنانکه آب زن بمعنی ظرفی مسین که آب و دوا در آن ریزند و بیمار را در آن نشانند- انتهی. و رجوع به آنندراج و رجوع به باب زن شود
مؤلف انجمن آرا گوید: بمعنی سیخ کباب نوشته اند، ظن غالب مؤلف آن است که باب زن در اصل لغت تاب زن بوده و به تصحیف باب زن شده چه باب زن با سیخ کباب و آتش مناسبتی ندارد و تاب زن به این معنی انسب است. زیرا که تاب چنانکه گذشت بمعنی آتش وفروغ و گرمی و روشنی و تف و تاب مترادفند و دیگر تاب مرادف پیچ و چرخ و گردش است و بهمه این معانی تاب زن با سیخ کباب انسب است چنانکه آب زن بمعنی ظرفی مسین که آب و دوا در آن ریزند و بیمار را در آن نشانند- انتهی. و رجوع به آنندراج و رجوع به باب زن شود
این کلمه مرکب است از ’تاگ’ و مزید مؤخر ’ور’ بمعنی تاج دار، تاجور، مکلل. رجوع به تاجور و تکفور و حواشی جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 3 صص 484-488 شود. این کلمه را ارمنیان بصورت تگور بمعنی شاه و تاجدار استعمال کنند
این کلمه مرکب است از ’تاگ’ و مزید مؤخر ’ور’ بمعنی تاج دار، تاجور، مکلل. رجوع به تاجور و تکفور و حواشی جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 3 صص 484-488 شود. این کلمه را ارمنیان بصورت تگور بمعنی شاه و تاجدار استعمال کنند
کنایه از آفتاب عالم تاب است. (برهان). کنایه از آفتاب و آن را ترازوی زر و ترک نیمروز وترنج زر وترنج مهرگان نیز خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا) : تابۀ زر ندیده ای بر سر ماهی آمده چشمۀ خوربحوت بین وقت صفای زندگی. خاقانی
کنایه از آفتاب عالم تاب است. (برهان). کنایه از آفتاب و آن را ترازوی زر و ترک نیمروز وترنج زر وترنج مهرگان نیز خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا) : تابۀ زر ندیده ای بر سر ماهی آمده چشمۀ خوربحوت بین وقت صفای زندگی. خاقانی
کنایه از آفتاب جهانتاب. (برهان) (آنندراج). تشت زرین. آفتاب. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) : مگر روز قیفال او راند خواهد که تشت زر ازشرق رخشان نماید. سراج الدین سکزی (از انجمن آرا). ، تشتی از طلا. و رجوع به طشت زر شود
کنایه از آفتاب جهانتاب. (برهان) (آنندراج). تشت زرین. آفتاب. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) : مگر روز قیفال او راند خواهد که تشت زر ازشرق رخشان نماید. سراج الدین سکزی (از انجمن آرا). ، تشتی از طلا. و رجوع به طشت زر شود
یکی از معاصرین بهاءالدین ولد: ’... خواجه محمد سرزری گفت مرتاج زید را، که من از بهر آن دانستم که فلانی را نان و عسل آرند تا او بیارامد که من بیست سال در خود آرزوانه بکشتم تا در من آرزوانه نماند، تا هر که بیاید آرزوانۀ وی در من پدید آید تا بدانم که آن آرزوانه را او آورده است...’ (معارف بهاء ولد). و چون بهاءالدین ولد در موضع دیگر از تاج زید با لفظ ’میگفت’ مطلبی نقل میکند و این تعبیر حاکی است که آن مطلب را بهاء ولد از خود وی شنیده و شخصاً سماع نموده است پس تاج زید معاصر بهاء ولد و شیخ سرزری معاصر یا قریب العصر با بهاء ولد بوده است. (فیه ما فیه چ بدیع الزمان فروزانفر ص 267)
یکی از معاصرین بهاءالدین ولد: ’... خواجه محمد سرزری گفت مرتاج زید را، که من از بهر آن دانستم که فلانی را نان و عسل آرند تا او بیارامد که من بیست سال در خود آرزوانه بکشتم تا در من آرزوانه نماند، تا هر که بیاید آرزوانۀ وی در من پدید آید تا بدانم که آن آرزوانه را او آورده است...’ (معارف بهاء ولد). و چون بهاءالدین ولد در موضع دیگر از تاج زید با لفظ ’میگفت’ مطلبی نقل میکند و این تعبیر حاکی است که آن مطلب را بهاء ولد از خود وی شنیده و شخصاً سماع نموده است پس تاج زید معاصر بهاء ولد و شیخ سرزری معاصر یا قریب العصر با بهاء ولد بوده است. (فیه ما فیه چ بدیع الزمان فروزانفر ص 267)
پادشاهی ده. بزرگ گرداننده. ارجمندکننده: وی بصدای صریر خامۀ جانبخش تو تاج ده اردشیر تخت نه اردوان. خاقانی. باج ستان ملوک تاج ده انبیا کز در او یافت عقل خط امان از عقاب. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 45). ای گهر تاج فرستادگان تاج ده گوهر آزادگان. نظامی. کمر دزد را دانم از تاج ده. نظامی
پادشاهی ده. بزرگ گرداننده. ارجمندکننده: وی بصدای صریر خامۀ جانبخش تو تاج ده اردشیر تخت نه اردوان. خاقانی. باج ستان ملوک تاج ده انبیا کز در او یافت عقل خط امان از عقاب. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 45). ای گهر تاج فرستادگان تاج ده گوهر آزادگان. نظامی. کمر دزد را دانم از تاج ده. نظامی
پادشاه و نگاه دارندۀ تاج، (انجمن آرا)، کنایه از پادشاه است و نگاهدارنده و محافظت کننده تاج را نیز گویند، (برهان)، دارنده و محافظ تاج، (شرفنامۀ منیری)، تاجور، تاج گذارده، متوج، مکلل، تائج، تاجدار، امام تائج، امام تاجدار، (منتهی الارب) : سرانجام بخشش کند خاکسار برهنه شود آن سر تاجدار، دقیقی، بزن گیرد آرام مرد جوان اگر تاجدار است اگر پهلوان، فردوسی، و زآن پس چنین گفت با شهریار که ای پرهنر خسرو تاجدار، فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 916)، بخاک اندر آمد سر تاجدار بر او انجمن شد فراوان سوار، فردوسی، نخست آفرین کرد بر شهریار که جاوید بادا سر تاجدار، فردوسی، نمانی همی جز سیاوخش را مر آن تاجدار جهانبخش را، فردوسی، جز از ریو نیز آن گو تاجدار سزد گر نباشد یک اندر شمار، فردوسی، چنین گفت کاین نوذر تاجدار بزندان و یاران من گشته خوار، فردوسی، بسی آفرین کرد بر شهریار که جاوید بادا سر تاجدار، فردوسی، بدینگونه بر تاجداری نمرد هم از لشکر او سواری نمرد فردوسی، نژاد تو از مادر و از پدر همه تاجدار و همه نامور فردوسی، چو او رفت و شد تاجدار اردشیر بدو شاد باشند برنا و پیر، فردوسی، چو این گفته بشنید کاوس شاه سر تاجدارش نگون شد ز گاه، فردوسی، بزن گردن نوذر تاجدار ز شاهان پیشین بد او یادگار، فردوسی، که بر کس نماند جهان جاودان چه بر تاجدار و چه بر موبدان، فردوسی، نشسته بر او بر زنی تاجدار ببالای سرو و برخ چون بهار، فردوسی، بزد برسر خسرو تاجدار از او خواست ایرج بجان زینهار، فردوسی، هم آنگه بیاید از ایران سپاه یکی تاجداری چو بهرامشاه، فردوسی، همه تاجدارانش کهتر شدند همه کهتران زوتوانگر شدند، فردوسی، ابر تخت زرین زنی تاجدار پرستار پیش اندرون شاهوار، فردوسی، سر تاجداران نبرد کسی که با تاج بر تخت ماند بسی، فردوسی، ز سختی گذر کردن آسان بود دل تاجداران هراسان بود، فردوسی، همه پیش کاوس کهتر شدند همه تاجدارانش لشکر شدند، فردوسی، که ما تاجداران بسی دیده ایم، بداد و خرد راه بگزیده ایم، فردوسی، سرخسروان افسر تاجداران که او را سزد تاج و تخت کیانی، فرخی، ایا مر ترا کرده از بهرشاهی خدا از همه تاجداران مخیر، فرخی، از لفظ تاج باد دعای تو وان او تو تاجدار بادی و او تاجدار باد، مسعودسعد، گسترد نام نیک چو محمود تاجدار محمود تاج دین سر احرار روزگار، سوزنی، ای شاه تاجدار که بر تکیه گاه ملک هم پادشه نشینی هم پادشه نشان، سوزنی، سردار تاجداران هست آفتاب و دریا نیلوفرم که بی او نیل و فری ندارم، خاقانی، پیش او هر تاجداری همچو تاج پشت خم بر آستان ملک باد، خاقانی، تاجدار کشور پنجم که هست کیفباد خاندان مملکت، خاقانی، ور گهر تاج نابسوده شد از بحر بحر گهرزای تاجدار بماناد، خاقانی، سرور عقل و تاجدار هنر درد سر بیند و چنین شاید، خاقانی، مادر تاجدار کیخسرو بردۀ نام خسروانۀ اوست، خاقانی، گرچه اخبار زنان تاجدار خوانده و اندر کتبها دیده ام، خاقانی، هم بر این ایوان نو بر تخت خویش تاجدار و مجلس آرا دیده ام، خاقانی، پیش سریر سلطان استاده تاجداران چون ناشکفته لاله افکنده سر، سراسر خاقانی، بلبل اگر در چمن مدح تو گوید سزد لیک چوطاوس نیست چترکش تاجدار، خاقانی، تاجدارش رفته و دندانه های قصر شاه بر سر دندانه های تاج گریان دیده اند، خاقانی، روانبود که چون من زن شماری کله داری کند با تاجداری، نظامی، بشاهی تاج بخش تاجداران بدولت یادگار شهریاران، نظامی، سرخیل سپاه تاجداران سرجملۀ جمله شهریاران، نظامی، بر آن پیروزه تخت آن تاجداران رها کردند می بر جرعه خواران، نظامی، مبارک طالعی فرخ سریری بطالع تاجداری، تخت گیری، نظامی، که فرخ ناید از چون من غباری که هم تختی کند با تاجداری، نظامی، بس طناب اندر گلو و تاج دار بروی انبوهی که اینک تاجدار، مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 439)، برو پاس درویش محتاج دار که شاه از رعیت بود تاجدار، (بوستان)، غلام نرگس مست تو تاجدارانند خراب بادۀ لعل تو هوشیارانند، حافظ، افضل الدین امام خاقانی تاجدار ممالک سخن است، امام مجدالدین خلیل، ، بزرگ، سرور، ارجمند: تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه چرخ یگانه دشمن نعلم کند دو پیکر، خاقانی، ، خازن و محافظ تاج، (شرفنامۀ منیری)، ، خانه مخزن تاج، (شرفنامۀ منیری)، تاج خانه، (شرفنامۀ منیری)، گیاه صاحب تاج و اکلیل، چتری، ذواکلیل، رجوع به تاجور شود
پادشاه و نگاه دارندۀ تاج، (انجمن آرا)، کنایه از پادشاه است و نگاهدارنده و محافظت کننده تاج را نیز گویند، (برهان)، دارنده و محافظ تاج، (شرفنامۀ منیری)، تاجور، تاج گذارده، متوج، مکلل، تائج، تاجدار، امام تائج، امام تاجدار، (منتهی الارب) : سرانجام بخشش کند خاکسار برهنه شود آن سر تاجدار، دقیقی، بزن گیرد آرام مرد جوان اگر تاجدار است اگر پهلوان، فردوسی، و زآن پس چنین گفت با شهریار که ای پُرهنر خسرو تاجدار، فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 916)، بخاک اندر آمد سر تاجدار بر او انجمن شد فراوان سوار، فردوسی، نخست آفرین کرد بر شهریار که جاوید بادا سر تاجدار، فردوسی، نمانی همی جز سیاوخش را مر آن تاجدار جهانبخش را، فردوسی، جز از ریو نیز آن گو تاجدار سزد گر نباشد یک اندر شمار، فردوسی، چنین گفت کاین نوذر تاجدار بزندان و یاران من گشته خوار، فردوسی، بسی آفرین کرد بر شهریار که جاوید بادا سر تاجدار، فردوسی، بدینگونه بر تاجداری نمرد هم از لشکر او سواری نمرد فردوسی، نژاد تو از مادر و از پدر همه تاجدار و همه نامور فردوسی، چو او رفت و شد تاجدار اردشیر بدو شاد باشند برنا و پیر، فردوسی، چو این گفته بشنید کاوس شاه سر تاجدارش نگون شد ز گاه، فردوسی، بزن گردن نوذر تاجدار ز شاهان پیشین بد او یادگار، فردوسی، که بر کس نماند جهان جاودان چه بر تاجدار و چه بر موبدان، فردوسی، نشسته بر او بر زنی تاجدار ببالای سرو و برخ چون بهار، فردوسی، بزد برسر خسرو تاجدار از او خواست ایرج بجان زینهار، فردوسی، هم آنگه بیاید از ایران سپاه یکی تاجداری چو بهرامشاه، فردوسی، همه تاجدارانش کهتر شدند همه کهتران زوتوانگر شدند، فردوسی، ابر تخت زرین زنی تاجدار پرستار پیش اندرون شاهوار، فردوسی، سر تاجداران نبرد کسی که با تاج بر تخت ماند بسی، فردوسی، ز سختی گذر کردن آسان بود دل تاجداران هراسان بود، فردوسی، همه پیش کاوس کهتر شدند همه تاجدارانش لشکر شدند، فردوسی، که ما تاجداران بسی دیده ایم، بداد و خرد راه بگزیده ایم، فردوسی، سرخسروان افسر تاجداران که او را سزد تاج و تخت کیانی، فرخی، ایا مر ترا کرده از بهرشاهی خدا از همه تاجداران مخیر، فرخی، از لفظ تاج باد دعای تو وان او تو تاجدار بادی و او تاجدار باد، مسعودسعد، گسترد نام نیک چو محمود تاجدار محمود تاج دین سر احرار روزگار، سوزنی، ای شاه تاجدار که بر تکیه گاه ملک هم پادشه نشینی هم پادشه نشان، سوزنی، سردار تاجداران هست آفتاب و دریا نیلوفرم که بی او نیل و فری ندارم، خاقانی، پیش او هر تاجداری همچو تاج پشت خم بر آستان ملک باد، خاقانی، تاجدار کشور پنجم که هست کیفباد خاندان مملکت، خاقانی، ور گهر تاج نابسوده شد از بحر بحر گهرزای تاجدار بماناد، خاقانی، سرور عقل و تاجدار هنر درد سر بیند و چنین شاید، خاقانی، مادر تاجدار کیخسرو بردۀ نام خسروانۀ اوست، خاقانی، گرچه اخبار زنان تاجدار خوانده و اندر کتبها دیده ام، خاقانی، هم بر این ایوان نو بر تخت خویش تاجدار و مجلس آرا دیده ام، خاقانی، پیش سریر سلطان استاده تاجداران چون ناشکفته لاله افکنده سر، سراسر خاقانی، بلبل اگر در چمن مدح تو گوید سزد لیک چوطاوس نیست چترکش تاجدار، خاقانی، تاجدارش رفته و دندانه های قصر شاه بر سر دندانه های تاج گریان دیده اند، خاقانی، روانبود که چون من زن شماری کله داری کند با تاجداری، نظامی، بشاهی تاج بخش تاجداران بدولت یادگار شهریاران، نظامی، سرخیل سپاه تاجداران سرجملۀ جمله شهریاران، نظامی، بر آن پیروزه تخت آن تاجداران رها کردند می بر جرعه خواران، نظامی، مبارک طالعی فرخ سریری بطالع تاجداری، تخت گیری، نظامی، که فرخ ناید از چون من غباری که هم تختی کند با تاجداری، نظامی، بس طناب اندر گلو و تاج دار بروی انبوهی که اینک تاجدار، مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 439)، برو پاس درویش محتاج دار که شاه از رعیت بود تاجدار، (بوستان)، غلام نرگس مست تو تاجدارانند خراب بادۀ لعل تو هوشیارانند، حافظ، افضل الدین امام خاقانی تاجدار ممالک سخن است، امام مجدالدین خلیل، ، بزرگ، سرور، ارجمند: تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه چرخ یگانه دشمن نعلم کند دو پیکر، خاقانی، ، خازن و محافظ تاج، (شرفنامۀ منیری)، ، خانه مخزن تاج، (شرفنامۀ منیری)، تاج خانه، (شرفنامۀ منیری)، گیاه صاحب تاج و اکلیل، چتری، ذواکلیل، رجوع به تاجور شود
تارک سر: فرق، تار سر که راهی است میان موی سر. (منتهی الارب). مفرق، تار سر که فرق جای موی سر است. (منتهی الارب). قبض،بزرگ شدن سر یا تار سر. (منتهی الارب). قلۀ تار سر مردم. (منتهی الارب). رجوع به تار (مخفف تارک) شود
تارک سر: فرق، تار سر که راهی است میان موی سر. (منتهی الارب). مفرق، تار سر که فرق جای موی سر است. (منتهی الارب). قبض،بزرگ شدن سر یا تار سر. (منتهی الارب). قلۀ تار سر مردم. (منتهی الارب). رجوع به تار (مخفف تارک) شود
باز زرین پر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (آنندراج) : خیز که باز باز زر بر سر چتر نیلگون گشت پدید باز مرغ از غم دل فغان گرفت. (از آنندراج). صفت آفتاب. (مجموعۀ مترادفات). و رجوع به باز زرین پر شود، و از اهل زبان بتحقیق پیوسته که بازار زدن بمعنی بازار آراستن است. بازار کردن. (آنندراج) : میگویند در قشون و لشکر بازار زده اند... (آنندراج). جنس دل بر کف صلایی بر خریداری زدیم مشتری خواهان کالا نغزبازاری زدیم. حکیم شفایی (از آنندراج). بازار زد آنکس که گشاده ست دکانی سرمایۀ سود دو جهان است زیانی. ظهوری (از آنندراج)
باز زرین پر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (آنندراج) : خیز که باز باز زر بر سر چتر نیلگون گشت پدید باز مرغ از غم دل فغان گرفت. (از آنندراج). صفت آفتاب. (مجموعۀ مترادفات). و رجوع به باز زرین پر شود، و از اهل زبان بتحقیق پیوسته که بازار زدن بمعنی بازار آراستن است. بازار کردن. (آنندراج) : میگویند در قشون و لشکر بازار زده اند... (آنندراج). جنس دل بر کف صلایی بر خریداری زدیم مشتری خواهان کالا نغزبازاری زدیم. حکیم شفایی (از آنندراج). بازار زد آنکس که گشاده ست دکانی سرمایۀ سود دو جهان است زیانی. ظهوری (از آنندراج)
افسری از زر. تاج ساخته شده از طلا، کنایه است از شعلۀ شمع و چراغ و غیره: تا نبود این تاج زرین بر سرش استوده بود شمع افتاد از هوای سر فرازی درگداز. کلیم (از آنندراج)
افسری از زر. تاج ساخته شده از طلا، کنایه است از شعلۀ شمع و چراغ و غیره: تا نبود این تاج زرین بر سرش استوده بود شمع افتاد از هوای سر فرازی درگداز. کلیم (از آنندراج)
بزرگ. گرامی سرور. ارجمند: چو تخت آرای شد طرف کلاهش ز شادی تاج سر میخواند شاهش. نظامی. از پی آن گشت فلک تاج سر. نظامی. ، تاج سر بودن. بزرگ و مافوق و سرور بودن: کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن که زیب تخت و سزاوار ملک و تاج سری. حافظ
بزرگ. گرامی سرور. ارجمند: چو تخت آرای شد طرف کلاهش ز شادی تاج سر میخواند شاهش. نظامی. از پی آن گشت فلک تاج سر. نظامی. ، تاج سر بودن. بزرگ و مافوق و سرور بودن: کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن که زیب تخت و سزاوار ملک و تاج سری. حافظ
معرب تاجور و عرب آنرا جمع بسته و تجاوره استعمال کرده است ’عدی ّبن زید’ گوید: بعد بنی تبع نخاوره قد اطمأنت بها مرازبها (المعرب جوالیقی ص 319). مصحح در حاشیۀ همین صفحه گوید: ’سخو’در نسخۀ چاپ ’لایپزیک’ تجاوره را جمع تاجور شناخته ولی این صحیح نیست و این کلمه تصحیفی از ’نخاوره’ می باشد که از ’بنی تبع’ بوده اند و این معنی از قصیده آشکار می شود
معرب تاجور و عرب آنرا جمع بسته و تجاوره استعمال کرده است ’عدی ّبن زید’ گوید: بعد بنی تبع نخاوره قد اطمأنت بها مرازبها (المعرب جوالیقی ص 319). مصحح در حاشیۀ همین صفحه گوید: ’سخو’در نسخۀ چاپ ’لایپزیک’ تجاوره را جمع تاجور شناخته ولی این صحیح نیست و این کلمه تصحیفی از ’نخاوره’ می باشد که از ’بنی تبع’ بوده اند و این معنی از قصیده آشکار می شود
معنی آن، تاج ازآن دار بوده. (شرفنامه منیری). لایق دار: سخن هر سری را کند تاجدار سری را کند هم سخن تاج دار تاج مآثر (از شرفنامۀ منیری). خدیو تاجدارانی و آن کو همچو تیغ تو دوروئی کرد در ملکت سر او تاج دار افتد. بدرشاشی (از شرفنامۀ منیری). نباشد چو تو هیچ شه تاجدار که بادا سر دشمنت تاج دار. (مؤلف شرفنامۀ منیری)
معنی آن، تاج ازآن دار بوده. (شرفنامه منیری). لایق دار: سخن هر سری را کند تاجدار سری را کند هم سخن تاج دار تاج مآثر (از شرفنامۀ منیری). خدیو تاجدارانی و آن کو همچو تیغ تو دوروئی کرد در ملکت سر او تاج دار افتد. بدرشاشی (از شرفنامۀ منیری). نباشد چو تو هیچ شه تاجدار که بادا سر دشمنت تاج دار. (مؤلف شرفنامۀ منیری)